حاجمحمدرضا نصراللهی، نجار قدیمی محله ایثار را به پرحوصله و مهربانبودنش میشناسند. حتی حالا که در بستر بیماری است، وقت صحبت از ماجرای خاطرات شغلش که میشود، کم نمیآورد. از جا بلند میشود و چند قدمی خانه تا مغازه را با ما راه میآید.
درِ ورودی مغازه چوبی است. همه بهانه ما از رفتن سراغ صاحب آن، همین در جادویی و جذاب است که کوچه را به نما آورده است؛ تابلو سردر آن هم چوب است و وسایل داخل مغازه هم که حس دلچسب و شیرینی دارد.
خیلی از رهگذران این کوچه را همین ظاهر تماشایی جذب کرده است و نتیجهاش، گرفتن یک عکس یادگاری با استاد نجار و مغازه بوده است. چوب بخش اصلی زندگی حاجمحمدرضاست که نمیداند از کی دلبسته آن شده است. شاید هم به آن خو گرفته و عادت کرده است.
فرق این دو موضوع را هنوز نمیداند که عاشق این حرفه است یا از روی جبر زمانه و گذشت زمان به آن عادت کرده است، اما خوب میداند دنیای چوبی آنقدر شیفتهاش کرده است که دلکندن از آن برای ساعتی هم سختش است.
حال حاجی خیلی خوش نیست؛ بهتازگی عمل قلب باز کرده است، اما هروقت حوصلهاش از خانهنشینی سر برود، بلند میشود، مثل همیشه شال و کلاه میکند و کلید توی قفل در میچرخاند و صندلی کوچکش را میگذارد و مینشیند کنار ردیفچوبهایی که همیشه او را کیفور میکند، شبیه بوی گلهایی که باد بهاری از خانه همسایه میآورد، بوی شمعدانی، زبان در قفا، نرگس... از تماشای دستسازههایش هرجا که باشد، لذت میبرد.
میگوید: همه عمر ما در همین شغل گذشت. گفتوگوی اصلی بین ما و حاجی از همینجا شروع میشود و با صحبت درباره سال تولدش گل میاندازد که با حسرت ادایش میکند «۱۳۳۲» و بلافاصله این جمله را چند بار به تکرار ادا میکند: بهار عمرمان به سر رسید دیگر...
حاجی متولد محله نیزه مشهد است و از دوازدهسالگی کار نجاری را در همان محله و کنار دست برادرش شروع کرده است. سراغ این حرفه که میآید، دفتر و کتاب مدرسه را میبوسد و کنار میگذارد. درس و مدرسه و کلاس برای او از چهارم ابتدایی پیشتر نرفت. میگوید: خدا رحمت کند برادرم غلامعلی را، میخواست ششدانگ حواسم به او و کار باشد؛ اینطوری نمیتوانستم درس بخوانم دیگر.
داخل کارگاه هرطرف که چشم میچرخانیم، دستههای بزرگ و کوچک چوب دیده میشود. حسابگری کار آدمهای قدیمی است. حاجرضا نصراللهی همیشه برای روز مبادا چوب آماده دارد؛ آنطرفتر از شاخهها و کندههای چوب، چشمزخم و ریسه اسپند آویزان است.
کارگاه کمی شلوغ به نظر میرسد و کمی هم تاریک. برخی مشتریها کارهایشان را تحویل نگرفتهاند. زمستان چندسفارش کرسی داشتهاند که یکی از آنها مانده و صاحبش هنوز برای تحویل نیامده است؛ میگوید: تماشای همینها هم حالم را خوب میکند؛ اصلا هرچیزی که ربطی به چوب پیدا کند، حس خوبی دارد؛ لااقل برای ما نجارها اینطور است.
حکایت یک روز و دو روز که نیست؛ حکایت پنجاهشصتسال عمر گذاشتن برای این کار است. تعریف میکند: ابتدای کار، مغازه نجاریمان در چهارراه عباسی بود. نام خیابانها و کوچهها را به شکل قدیم بیان میکند و به گفتن نام امروزی خیابانها عادت ندارد. حرفش را ادامه میدهد: همیشه مشتری داشتیم. همهچیز سفارش میدادند.
شمار عصاها، تختخواب ها، سرویسهای عروس و داماد که با ذوق میآمدند و سفارش میدادند، از دستش بیرون رفته، اما تکتک آن لحظهها، حتی روزهای بلند تابستان و زمستان ابری مغازه، درخاطرش مانده است که برای پیادهکردن چین و قوس و طرحهای هنری روی کاری که بهویژه برای عروس و داماد بوده، چقدر وقت میگذاشته است.
حاجی میرود سراغ ادامه تعریف ماجرا و میگوید: از شانزدههفدهسالگی مستقل شدم و خودم مغازه باز کردم، در همین جایی که هستید و نشستهاید. بعد با اشتیاق یک بار دیگر در و دیوار مغازه را برانداز میکند و ادامه میدهد: خدا را شکر، روزبهروز کارم رونق پیدا کرد. سفارشهای مردم، با هم فرق میکرد و برخیهایشان خاص بودند.
به اینجای صحبت که میرسد، عشق و التهاب روزهایی به خاطرش میآید که برای درستکردن درهای حرم وقت میگذاشت. هر وقت دلش تنگ امامرضا (ع) میشود و میرود حرم، با لذت درهای ورودی را نگاه میکند. میگوید: در نجاری برخی از درهای ورودی حرم مشارکت داشتم. بارها هم سفارش گهواره علیاصغر (ع) گرفتهام، بهویژه برای ایام ماه مبارک محرم و صفر و روضههای امامحسین (ع).
حاجی اعتقاد خاص خودش هم دارد؛ میگوید: انبردست را نباید ببندیم؛ چون روزی آدم را میبندد و این موضوع را همه شاگردهای من میدانند. آنها هم این موضوع را یاد گرفتهاند و مراعات میکنند.
نمیتواند بگوید کدام بخش زندگیاش بهتر یا بدتر بوده است، اما میداند که چوب جزئی از زندگیاش است که هیچوقت نتوانسته کنارش بگذارد. میگوید: در قدیم حتی سقفها هم چوبی بود؛ درهای خانهها، لوازم تزیینی و دکورها و حتی میز چرخ خیاطی و خلاصه هرچه فکرش را بکنید، ربطی به چوب داشت.
یادم است از تابستان باید به فکر درستکردن کرسی میافتادیم. البته شیوه کار هم فرق میکرد؛ مثل حالا نبود که دستگاهها پیشرفته باشد و برش چوب، راحت انجام شود. غالب کارها با وسایلی مثل اره، چکش، میخ، چسب و... ساخته میشد و اینها کار را سخت میکرد. «ایران بهترین چوبها را دارد.» این جمله ناگهان به زبان حاجی میآید، شاید وقتی نگاهش به چوبهای چیدهشده کارگاه میافتد.
میگوید: چوبهای ممرز، راش، توسکا و... فقط در ایران است و هیچجای دنیا پیدایشان نمیکنیم و البته میزان آن محدود است؛ به همین دلیل معمولا از چوبهای روس و ترکیه و... استفاده میکنیم و من همیشه چوب ذخیره دارم. حاج محمدرضا نصراللهی دل بزرگی دارد و اهالی میدانند دستش به خیر هم هست. میگوید: اگر دست کسی تنگ باشد، وسیلهای را که نیاز دارد به رایگان برایش درست میکنم. خودم را شرمنده وجدانم نمیکنم.
حاجی نصراللهی شاگردان فراوانی داشته است و همه آنها را اول از همه، با زدن میخ محک زده است. مصطفی معلومات به قول خودش، شاگرد تهتغاری استاد است و میداند قبل از او، حاجی شاگردان بسیاری داشته است. آقامصطفی عاشق اخلاق و مرام حاجی است و میگوید: اگر یک روز با حاج محمدرضا خوشوبش نکنم، انگار یک چیز در زندگیام کم است.
او تعریف میکند: در دانشگاه در رشته فنی درس میخواندم. یکی از واحدهای درسیمان، آشنایی با ابزار بود. در کلاسهای تئوری فقط تصویر میدیدیم و حرفهای استاد را میشنیدیم که برای خیلیهایمان مبهم بود تا اینکه پدرم از حاجرضا گفت و تجربههایی که در این حوزه دارد و میتوانست کمک کند و اینطور باب آشنایی ما باز شد. به نظر من حاجی یک استاد تمامعیار در حوزه نجاری و فنی است.